Arezoo
banner
arezoo58.bsky.social
Arezoo
@arezoo58.bsky.social
قبل تر وبلاگ نویس، عاشق رنگ و نقاشی و عکاسی!
زلزله اومد، با احساس تاب خوردن بیدار شدم!
December 9, 2025 at 12:59 AM
اینروزها احساسات عجیبی رو تجربه میکنم، غم، امید و هراس. نوشتن در اینجا آرومم میکنه، تنها پلتفرمیه که درش فعالم، میخوام بیشتر بنویسم از اینروزها و از بابا. میخوام اینجا با صدای بلند فکر کنم، مثل ایام وبلاگنویسی؛ اخرین بار اونجا چنین احساس خوشایندی داشتم و خوشحالم که اون تجربه تکرار شده.
December 6, 2025 at 9:01 PM
پرستار بهم میگه بابا تمام روز بی حاله، ناهار نمی خوره و گرفته ست، اما صدای ماشین شما رو که میشنوه سرحال میشه و از جاش بلند میشه، یاد پیرارسال افتادم که بابا کووید گرفته بود و توی خونه به اکسیژن وصل بود، پرستاری که ازش مراقبت میکرد؛ بهم میگفت به خدا تا شما میاین عدد اکسیژنش بالا میره و من می خندیدم./
December 6, 2025 at 3:38 PM
۱/ فراموشی بابا شدیدتر شده، مثل بچه ها لج میکنه، گاهی هم در قالب یک دیکتاتور مثل ایام قدیم. امروز حس کردم واقعا بریدم، باید بابت یکی از داروهاش سی میلیون واریز میکردم، اصرار داره سی هزار تومنه! میگم پدر من، مگه میشه داروی به این مهمی سی هزار تومن باشه؟ زیر لب زمزمه میکنه، سه هزار تومن، سی هزار تومن
December 6, 2025 at 9:10 AM
بیست سال پیش که وبلاگ داشتم، نوشتن از رنج و دغدغه ها سبک و آرومم میکرد، اما الان برعکس شده، وقتی ازشون مینویسم حتی احساس همدردی دیگران که بسیار هم ارزشمنده؛ غمگین ترم میکنه.
انگار به اشتراک گذاریش سبب میشه برام جدی تر بشن و نتونم ازشون فرار کنم. فرار، نادیده گرفتن، انکار، هر چی که هست؛ چاره همونه./
December 5, 2025 at 9:20 PM
انقدر درگیر بیماری بابا هستم، مرد پروتستان را خوندم مرد پروستات!! بعد فکر کردم یعنی چی؟! دوبار خوندم تا متوجه شدم!
December 5, 2025 at 4:12 PM
دو تا از داروهای بابا رو‌ گرفتم، وقتی پلاستیک دارو رو گرفتم تو دستم انگار دنیا رو بهم داده بودن، زیر نم نم بارون با قدم های‌ بلند و قلب اروم رفتم سمت خانه ی پدری. این فشار و اضطراب شدیدی که دو روزه آوار شده روی زندگیم، از حداقل های حقوق شهروندی و انسانیه، اما برای یک خاوری دستاورد به حساب میاد دوستان.
December 3, 2025 at 8:46 PM
این دو روز تمام داروخانه های شهر رو به کمک دوستان پزشک و هر چی رابط و آشنا داشتیم؛ شخم زدیم و امپول های بابا پیدا نشد. برای جلوگیری از پیشرفت متاستاز به تزریقش نیازه و اصلا موجود نیست، قرص دیگری هم انکولوژیست تجویز کرده که امریکایی ست و نایاب، از مافیای دارو قیمت گرفتم ۱۱۲ عدد، ناقابل ۱۱۸ میلیون!
December 2, 2025 at 9:41 PM
دخترک برگشته، به خاطر آلودگی بسیار شدید بچه ها مریض شدن و خوابگاه خالی شده، سرفه و اسهال و ...
جدا از این مصیبتِ هوای کثیف تهرون، غذای سلف شهید بهشتی هم مسموم بوده و بچه ها مسموم شدن، نمیدونم از هواست که دخترک مریض شده یا از مسمومیت. خاک برسرتون که غذای سلف بهترین دانشگاه ایران مسموم و ناسالمه.
November 29, 2025 at 10:39 PM
Reposted by Arezoo
سفید ...
معانی و مفهوم کلمات رو هم عوض کردن!
November 28, 2025 at 7:29 AM
اداي آدم هاي شاد رو در آوردن كمك ميكنه باورت بشه هیچ غمي نداري، فقط اخر شب ها مجازم که خودم باشم، تصمیم دارم انقدر طی روز خودم خسته کنم تا شبها مجال فکر کردن نداشته باشم و سریع خوابم ببره.
فعالیت زیاد، به تعویق انداختن افکار منفی و بازگشت به استودیو و شروع کار، فعلا این راهکارها به ذهنم رسیده./
November 23, 2025 at 7:54 AM
میخوام بیشتر بابا رو ببینم، بیشتر باهاش وقت بگذرونم، بیشتر نگاهش کنم، به موهای سفیدش، به سلانه سلانه راه رفتنش، باید صداش رو توی ذهنم نگه دارم وقتی صدام میزنه: ارزوی من!
بعد از اون هیچکس دیگه اونطور نگاهم نمیکنه، اونطور با عشق و تحسین و غرور، اون نگاهها زخم همیشه باز من خواهد موند، تا اخرین نفس./
November 23, 2025 at 3:29 AM
دیروز همزمان با خاکسپاری عمو، ریپورت ام ار ای بابا هم اماده شد، میون بدو بدو و کارهای مراسم؛ متوجه شدم کنسر بابا متاستاز داده به مغز استخونش.
کوه رو روی شونه هام حمل میکنم، یک اندوه سنگین و غریب توام با ترس از دست دادن و یک پرسش کریه و سمج: چقدر زمان دارم؟
با همه ی وجودم «تاسیان» رو زندگی میکنم./
November 23, 2025 at 3:13 AM
در اتفاقی بی سابقه، مامان ازم دلجویی کرد، برای نشون دادن حمایت و حسن نیتش کاری کرد که فکر نمیکردم تا پیش از مرگم ببینم. امشب به این مرد گفتم درسته دوستان خیلی خوبی دارم، درسته که عاشق بابام اما عشق مامان التیام بخشه و با همه شون برابری میکنه، امنیت قشنگی درش هست و تا کسی ازش محروم نباشه درکش نمیکنه.
November 17, 2025 at 11:06 PM
هفته ی آینده قراره دوستان دوران دبیرستانم رو ببینم، یکیشون رو بیست و‌اندی ساله که ندیدم، نازنین ترینشون.
یه دختر فوق العاده شاد و شیطون و بامعرفت بود، بعد سالها امروز تلفنی حرف زدیم، جالبه همون احساس راحتی و نزدیکیِ اون روزهای دور؛هنوز بینمون بود، شنبه ی آینده قراره ببینمش و خوشحالم.
November 16, 2025 at 9:40 PM
۱/ پیرو پست قبل و اندوه ناشی از اون؛ تا صبح خواب های عجیب دیدم، خواب دیدم امتحان ریاضی مهندسی دارم و میرم سر جلسه و هیچی بلد نیستم، یه اضطراب عجیبی رو تجربه کردم که وقتی بیدار شدم؛ یک ربع طول کشید تا ویندوزم بالا بیاد. فکر میکنم ترس مهاجرت فرزند از خود مهاجرت سنگین تره
November 16, 2025 at 9:23 AM
بهم گفت مامان دلت چی میگه؟ توی دلم زار میزدم که خدا کنه نشه، زمزمه کردم داری سفت و سخت المانی می خونی، انگلیس از کجا دراومد؟!
گفت سوال همیشگیتو بپرس: من بعد چند وقت میتونم بیام دیدنت؟!
November 15, 2025 at 10:03 PM
دخترک امشب زنگ زد و گفت مامان دلم برای دست پختت تنگ شده، رستوران و غذاهای خوشمزه ی عمه به کنار؛ دلم برای غذاهات تنگ شده. اخرش گفت چون مریضی و حال نداری یه نیمرو هم با دستهای خودت درست کنی و بفرستی کافیه (پدرش فردا یه روزه میره تهرون)، گوشی رو که قطع کردم اشکهام ریخت، دارم براش ماکارونی درست میکنم./
November 12, 2025 at 9:55 PM
تو غمِ همیشگیِ منی، تو همیشه با ما و با منی، حتی در شادترین لحظات.
یادت همیشه هست، میسوزونه و خاکستر میکنه و کاری از دستم برنمیاد.
به وسعت همه ی دنیا دلتنگتم، دلتنگ صورت ماهت، چشمهای درخشانت و خنده هات.
پونزده سال از پرواز تو گذشت و غمت هنوز هم تازه ست ساناز،
تازه، بی رحم و جانگزا./
November 11, 2025 at 8:25 PM
دو روزه کربوهیدرات رو کم کردم، کولی بازیِ شکموی درون به بهانه ی جراحی و دوران نقاهت کافیست!
November 10, 2025 at 12:26 PM
این داور جدید در برنامه ی زن روز، ازاده پور اکبر، همدانشگاهی من بود، یعنی همکلاسی. همون زمان با یه پزشک ازدواج کرد و بعد فارغ التحصیلی کلا دیگه ازش خبر نداشتیم، چند وقت پیش از دوستان شنیدم سالهاست جدا شده و از ایران رفته و امشب یهو اتفاقی در اینستا دیدم داور برنامه ی زن روزه و ظاهرا فشن دیزاینر شده.
November 9, 2025 at 10:32 PM
چهارتایی های آبان.
November 4, 2025 at 4:33 AM
اول اذر مهمونی دعوت شدم دوستان، دقیقا مصادفه با پایان دوره ی نقاهتم که دکتر تعیین کرده، پایان استراحت دستوری رو با کفش پاشنه ی شش سانت و قر کمر، جشن می گیریم، انشالا که اخر شبش بیمارستان و با پمپ درد محشور نباشم.🤓
November 3, 2025 at 10:45 PM
۱/ دوران نقاهتم مصادف شد با رفتن دخترک، چون توان برخاستن و اجازه ی نشستن نداشتم خودم خواستم کسی نیاد عیادتم، چون اگه کوید یا انفولانزا بگیرم، نمیتونم سرفه کنم و به فنا میرم.
روحم از این تنهایی عمیقا نفس کشید، شب ها دو ساعتی این مرد رو میبینم و گپ میزنیم و مجددا فردا تمام روز تنهایی و خلوت.
November 2, 2025 at 4:54 PM
ایرانی هم از مراسم عاشورا و غذاهای نذریش نمیگذره و هم هالووین رو باشکوه تر از خود خارجی ها برگزار میکنه، اینه که یه سره یه مراسم با تِم فلان و بهمان در مهمونی هاشون هست، چشم بهم بزنی کریسمسه و بابا نوئل میاد و پشت بندش عید نوروز و هفت سین و شوعاف هاش.
نکن هموطن، اخر تسمه تایم پاره می کنی!
November 1, 2025 at 6:45 AM