دامپزشکی که نویسنده شد.
و نویسنده ای که منم.
گفت : ببین چند نفر کنارِ تو نقاب به روحشون نمیزنن. چند نفر برات نقش بازی نمیکنن. چند نفر کنارِ تو خودشون رو زندگی میکنن.
گفت : ببین چند نفر کنارِ تو نقاب به روحشون نمیزنن. چند نفر برات نقش بازی نمیکنن. چند نفر کنارِ تو خودشون رو زندگی میکنن.
آنها از سمتِ شکسته اش
به او نزدیک می شدند…
آنها از سمتِ شکسته اش
به او نزدیک می شدند…
پیراهنم را اتو بزن
دکمههایم را ببند
کفشهایم را برق بیانداز
بُگذار
نبودنم مرتب باشد.
پیراهنم را اتو بزن
دکمههایم را ببند
کفشهایم را برق بیانداز
بُگذار
نبودنم مرتب باشد.
این رو بفهم.
این رو بفهم.
شدنی میشه
موندنی میمونه
اومدنی میاد
رفتنیم میره....
شدنی میشه
موندنی میمونه
اومدنی میاد
رفتنیم میره....